رادینرادین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

@@ پسرم رادینم @@

ماجراهای رادین شیطونه

سلام شیطونک مامانی.  الان که دارم برات مینویسم عزیز جون شهناز اومد دنبالت ورفتی خونشون آخه حدود ٣ هفته ایی بود که رفته بودن مسافرت و من برای اینکه دلتنگی نکنی مرتب میبردم بیرون حالا که اومدن دیگه دوست داری بری پیشون و کمی هم اونجا باشی البته فقط چند ساعت ٢.٣٠ رفتی غروب میام دنبالت میبرمت به قول خودت پارسیان تا بازی کنی. از ماجراهای دوچرخه بگم که یه مدت بود که کلید کرده بودی و دوچرخه میخواستی آخه تازه اسکوتر برات خریده بودم گفتم بذارم چند ماهی بگذره دیدم نه طاقت نداری و هر جا میریم و دوچرخه میبینی میخوای سوار شی خلاصه چون عمو پویان بهت قول داده بود برات خرید  و همون روز اول با کمک باباجون تونستی یاد بگیری الان هم که د...
21 خرداد 1391

قصه تو

قصه تو دوست دارم برای تو قصه بگم قصه از گریه تو خنده تو اینهمه که مهربونی میکنی دل من پاک شده شرمنده تو وقتی چشمای تو گریه زار میشه  زندگیم خیلی بی اعتبار میشه گاهی وقتها که تو غم داری دیگه  دلم از هرچی که هست بیزار میشه دل تو صفا داره سبز مثل دشت هنوز  دل من تو باغ عشقت پی گل گشته هنوز   اینهمه که مهربونی میکنی دل من پاک شده شرمنده تو دوست دارم برای تو قصه بگم قصه از گریه تو خنده تو وقتی لبهای تو خنده وار میشه غنچه ها گل میشن و بهار میشه توی شهر دل من شادی میاد  جای هرچی غمه موندگار میشه دل تو صفا داره سبز مثل دشت هنوز ...
21 خرداد 1391
1